اتفاق اتفاقی


SS501 story

داستان هایی از دنیای دابل اسی ها

هیونگ:تو اصلا داخل ادم حساب نمیشی که بخوام نگام کنی بعدشم مگه من گفتم پوشیدم که تو برگشتی؟؟

نفس:این که چیز واضحیه من اصلا ادم نیستم

هیونگ:به به بالاخره خودتم فهمیدی..

نفس:اینو از قبل میدونستم که من ادم نیستم یه فرشته ی به تمام معنام.....

هیونگ با شنیدن این حرف جا خورد سرشو که تا اون موقع پایین بود و داشت دکمه هاشو میبست اورد بالا و زبرلب طوری که نفس نشنوه گفت:واقعا ادم حریف زبون این دختر نمیشه...و بلند به نفس گفت:اعتماد به نفس کاذبت تو حلقم
نفس:میشه اینقدر تیکه کلام های منو تقلید نکنی

هیونگ:نه نمیشه ....پوشیدم ..........با این حرف هیونگ ...نفس برگشت و دید که هیونگ لباسشو پوشیده

هیونگ:خوب ؟؟

نفس:خوب چیه؟؟

هیونگ:کارت؟؟چی میخواستی بگی؟؟؟

نفس:میخواستم بگم.....صبر کن.......چی مبخواستم بگم؟؟.........اه.............. دیدی چی شد/؟؟؟

هیونگ:چی شد ؟؟

نفس:یادم رفت...هیونگ یه لحطه احساس کرد از نفس خوشش میاد از خنگ بازیاش ...جواب دادنا و حاظر جوابیاش....داد زدناش ..اما چند دقیقه بعد با خودش گفت:نه نه غیر ممکنه و برای این که این فکر از ذهنش بپره سرشو چپ و راست کرد وزیر لب گفت:غیر ممکنه ...غیر ممکنه

نفس:چته ؟؟؟خود درگیری داری؟؟

هیونگ:به توچه...ببینم اصلا تو اینجا چی میخوای....برو برو هروقت یادت اومد برگرد

نفس:نه نه یادم اومد ....الان میگم....

هیونگ:بنال

نفس میدونیییی ...چیزه....

گفتن این حرف واسه نفس خیلی سخت بود واقعا سخت بود که از هیونگ جدا بشه نمیخواست این حرفو بزنه اما به اندازه کافی باهاش سرد رفتار میکردن که باعث بشه ازاونجابره

نفس:بابام واسم از کشورمون پول کافی واسه خرید یه خونه را داده و من میخوام برم

هیونگ با شنیدن این کلمات برق از سرش پرید انگار که برق سه فاز بهش وصل کردن خیییییییلی عصبانی شد که خودشم نمیدونست منشا این عصیانیت چیه .....تمام سعیشو کرد که چهره ی عصبانیشو پنهان کنه ......با یه ارامش ساختگی گفت:قبلانم گفتم نمیتونی یه دفعه بری...... همه چیز منو خراب کردی و حالا میخوای کجا فرار کنی؟؟؟

نفس:اخه تا کی.....اما صدای دادهیونگ حرفشو ناتموم گذاشت

هیونگ:ساکت شو .....و بعدشم  نفسو هل داد بیرون ودرومحکم بست کیو و جونگی که دیدن نفس یه دفعه اینجوری پرت شد بیرون خیلی تعجب کردن ....هیونگ هر جقدر هم که سرد باشه دیگه با نفس اینجوری رفتار نمیکنه ....راضیه که صدای داد هیونگ را شنید نگران نفس شد و رفت ببینه چه خبره که با صورت متعجب و شبیه علامت سوال نفس مواجه شد رفت نزدیکه اما نفس که کلا انگار تو هپروت بود اصلا متوجهش نشده بود راضیه رفت و دستشو چندبار جلوی صورت نفس تکون داد نفس هم با تکونای دست راضیه به خودش اومد 

راضیه:چی شد ؟؟؟چته؟؟؟هیونگ جون شی(اقای کیم هیونگ جون)چی بهت گفت:؟؟؟چرا تو اینقدر متعجب و اون اینقدر عصبانی شد؟؟؟

نفس اصلا نمیدونست هیونگ واسه چی انقدر عصبانی شده با همون قیافه متعجب  با من من به راضیه گفت:من...من...هیچی...نگفتم

و بعد همونجور با همون قیافه رفت پیش بقیه بچه ها و نشست رو مبل.....

جونگی:چی شد ؟؟؟بهش نخ ندادی  دعوات کرد؟؟؟

کیو که قیافه ی نفس را دیده بود زد به پای جونگمین و اهسته طوری که هیچ کس نشنوه گفت:الان وقت این شوخی هاست... بامزه؟؟؟نمیبینی قیافشو؟؟؟ جونگی هم شونشو بالا انداخت و اهسته گفت :به من چه؟؟؟

یونگ سنگ:چی شد یه دفعه ؟؟؟

نفس:من ...من ...باور کنین ...هیچی نگفتم فقط گفتم که بابام بهم پول داده و میتونم واسه خودم خونه بگیرم وبرم

همه اعضا هم مثل هیونگ با شنیدن این حرف نفس خیلی متعجب و عصبانی شدن ....خواسته یا نخواسته همه ی اعضا به نفس عادت کرده بودن و دوستش داشتن ...حتی...هیون

کیو که داشت صبحونه میخورد و لقمه را میگذاشت دهنش همونجا وسط راه موند جونگی هم که داشت دنبال چیزی تو یخچال میگشت همونجور سرجاش میخکوب شد و یونگی هم نگاه عصبانیشو به نفس دوخت....

کیو:بری؟؟؟

جونگی:کجا بری؟؟
یونگ سنگ:واسه چی بری؟؟؟

هیون هم که تازه با صداو داد و بیداد های هیونگ بیدارشده بود و همه چیزو شنیده بود اومد پیش بقیه و رو به نفس گفت:فکر کردی به همین سادگیه؟؟؟اومدی گفتی من دوست دخترشم وبعدم گم وگور شدی؟؟؟فکر نمیکنی همه شک میکنن و لو میری؟؟؟حداقل باید یه یکی دوسالی اینجا بمونی تا اونا باورشون بشه

نفس:یکی دوسال؟؟

همه اعضا با هم :اره

نفس که بدش نمیومد پیش هیونگ بمونه خوشحال شد و رفت سر شوخی کردن

نفس:وای وای بدویین موهای همدیگه را بکشین  ...بدویین ...بدویین و گرنه زناتون زشت میشن...

بچه ها که هیچی نفهمیده بودن نفس چی میگه و منظورش چیه...متعجب به هم نگاه میکردن اما راضیه که ایرانی بود وقضیه این رسم قدیمی را میدونست زد روی پای نفس و گفت:تو حتی تو بدترین لحظات هم دست از خوشمزگی برنمیداری؟؟با این حرف راضیه نفس شروع کرد به بلند خندیدن وراضیه پشت سرش همینکارو کرد .....

هیونگ که صدای خنده ی نفسو شنیده بود با عصبانیت اومد بیرون و گفت:بایدم بخندی ..تو که بدبخت نمیشی این منم که سیاه بخت شدم ..فکر کردی اگه بری چی به سرمن میاد؟؟؟کیم هیونگ جون برای اینکه لو نره اداعا کرد همخوابش دوست دخترشه...وصداشا بلند تر کرد وگفت:من نمیخوام تا اخر عمرم این کلمات را بشنوم ...نمیخوام ...نمیخوام...

نفس:ای بابا ...چرا میزنی؟؟؟خوب نمیرم

هیونگ :چی ؟؟؟

نفس:باشه قبول....نمیرم ...

هیونگ:میمردی از اول بگی ؟؟؟حنجرم پاره شد بس که داد زدم و فیلم هندی بازی کردم

بااین حرف هیونگ همه شروع کردن به خندیدن ...خنده ای از سرخوشحالی....

هیون یه ان چشمش به راضیه افتاد سرتا پاشو برانداز کرد و گفت:این دیگه کیه ؟؟؟وبعد نگاه عصبانی به هیونگ کرد وگفت:اینم تو اوردی؟؟؟

هیونگ:نه به جان خودم ...من یکی اوردم واسه هفت جد وابادم بسه

یونگ سنگ بلند شد و گفت:این خانوم.....که راضیه پرید وسط حرفش و گفت:نه راج کاپور نه راسیه نه راجیه....را ....ضی....یه(بخش بخش گفت)

یونگسنگ:بله همین که خودش گفت و دوست صاعقه است

جونگمین:را چی چی؟؟

راضیه دستشو گذاشت رو شقیقه هاش و گفت»:ای وای دوباره شروع شد

...................................................................................................................

عصر همون روز نفس و راضیه رفتن واسه دانشگاه ثبت نام کردند و قرار شد از ماه دیگه برن دانشگاه.....نفس ودابل اس مدام درحال تمرین واسه کنسرت بودند تا این که یه هفته گذشت و روزی که قرار بود کنسرت اجرا بشه فرا رسید

 


نظرات شما عزیزان:

نگار
ساعت20:31---8 آذر 1393
قشنگ بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, ساعت 11:56 بـ ه قـلمـ نفس خانوم



طراح : صـ♥ـدفــ